در هوای وصال در به درم شاهدم گریه زاریِ سحر است آقای من.. جگرت خون شده ز غفلت من من هم از غصهی تو خون جگرم اذن داخل شدن که نیست مرا از در خیمهی تو میگذرم خبرت آنقدر نمیآید تا به دیوار میخورد خبرم یک سلام علیک هم کافیست حالی از ما بپرس ای پدرم بیکسم ای کس همه عالم بخدا خالی است دور و برم نده دست کسی مرا آقا که دخیل تو ام بال و پرم یابنالحسن.. به همان روضههای ناحیهات یک سفر پیش جد خود ببرم تو که هرشب مسافر حرمی برسان این حقیر را به حرم بین مقتل چهارده قرن است مادرت داد میزند پسرم