خسته شدم از غربت و در به دری‌ها

خسته شدم از غربت و در به دری‌ها

[ حاج حسین سازور ]
خسته شدم از غربت و در به دری‌ها
دارم فقط شوق حرَم این آخری‌ها

شوق لقاءالله دیدار حسین است
شوق بغل دارند علیِ اصغری‌ها

عمرم فدای تاری از گیسوی ارباب
ارباب دارد تا قیامت دلبری‌ها

ما را برای گریه‌کردن آفریدند
زیباست اصلاً زندگی با نوکری‌ها

سربند «یا زهرا» به سَر بستند عشّاق
سهمیه‌ها دارند این‌جا مادری‌ها

صد فتنه را کوبد به هم در جنگ احزاب
عهدی که می‌بندند با هم حیدری‌ها

ای مرگ بَر وجدان آن کس که نفهمید
خاری به چشم دشمن است این رهبری‌ها

رفتند یک عدّه میان آتش و سنگ
خوردند سهم الارثشان را دیگری‌ها

دیگر خجالت می‌کِشم من از شهیدان
کو خاطرات جبهه و هم‌سنگری‌ها؟!

دیدیم این چهل روز تا پای شهادت
ماندند پای دینشان پامنبری‌ها

این روزها مثل غروب کربلا بود
برداشت‌هایی داشتیم از روسری‌ها

روزی که از ناموس ما چادر کشیدند
شد حالشان در روضه‌ بدتر دختری‌ها

حُرمت نگه دارید چون زهرا شهیده‌ست
نذر شفای اوست جانِ بستری‌ها

سیلی زدند و ضربه بَر عرش برین خورد
یک زن زمین خورد و علی با او زمین خورد

*****

کار تنَش زیاد ولی وقتِ من کم است
یک شب برای شست و شوی این بدن کم است

بانوی من نحیف نبود، این‌چنین نبود
وقتی نگاه می‌کنمَش، ظاهراً کم است

در زیر پارچه ورَمش گم نمی‌شود
آن‌قدر واضح است که یک پیرُهن کم است

باید چگونه جمع کنم این بساط را؟!
فرصت کم است، آب کم است، کفن کم است

مِسمار را خودم زده بودم به تخته‌ها
باید بمیرم آه، پشیمان‌شدن کم است

گیرم حسین دِق نکند این‌چنین ولی
گریه بدونِ داد برای حسن کم است

آیینه‌ آمدی و ترک‌خورده می‌روی
یعنی برای بُردن تو چهار زن کم است

پیراهنِ حسین که کارش تمام شد
پس جای غصّه نیست اگر یک کفن کم است

بالَت، پرَت، تنَت، همه‌ی پیکرت خدا
این زخم‌ها زیاد ولی وقت من کم است

*****

لگدی سخت به در خورد، نباید می‌خورد
چوبه‌ی در به کمر خورد، نباید می‌خورد

فاطمه تکیه به در زد که نباید می‌زد
میخ محکم به پسر خورد، نباید می‌خورد

چادرِ خاکیِ زهرا به همه می‌گوید
ضربه از چند نفر خورد، نباید می‌خورد

نیمِ صورت ورم و نیمِ دگر زخم شده
بانوی خانه نظر خورد، نباید میخورد

نظرات