حمله نمودند بر آن خستهجان نیزه به دستان، همه با هروله پیش نگاه تر زینب، خدا زد به زمین زانوی خود حرمله شاه به گودال بلا مانده بود ذکر خدا داشت به لب؛ یاکریم یک نفر آمد که ببرّد سر از پیکر آیینهی ربّ رحیم نبض زمان از نفس افتاده بود تیره شد از دود ستم، آسمان در وسط چرخش شمشیرها در دل آن شور و فغان، ناگهان دید کریمی ز حرم سر رسید داشت به لب، ذکر حسن با خروش آه از آنلحظه که در قتلگاه خون حسین و حسن آمد به جوش کودک تو در بغل شاه بود حرمله خندید و کمان را گرفت تیر به پرواز درآمد ولی زیر گلوی پسرت، جا گرفت آه! چه گویم ز کماندارها؟ شد بدن کوفته، آماج تیر تو کفنت، غرق به خون شد ولی کربوبلا شد کفن او حصیر