با گریه مختار به حرمله گفت

با گریه مختار به حرمله گفت

[ مهدی اکبری ]
با گریه مختار به حرمله گفت:
نامرد شنیدم زورت رسیده به شیرخواره
حرمله صدا زد: جوری بگم که
رگ‌های قلبت از غم، بشه پاره پاره

همین قدر بگم، جگر حسینو آتیش زدم
همین قدر بگم، با کمانم جلو اومدم

همین قدر بگم، حسین با گریه، با اشک
منّت کشید از لشکر
که یک‌دفعه تیر و زدم، به غبغب علی اصغر

یه جوری زدم که دل مادرش ریخت
یه جوری زدم که همه حنجرش ریخت

لالایی، لالایی ... 

با این‌که داغِ، طفل رباب و بدجور گذاشتم
آخرش تو دل اهل حرم

امّا بدون که یه جایی بود که
حتّی منِ حرمله هم جاری شد اشک تَرَم

خودم می‌دیدم بدجوری دست و پا می‌زنه
انگار باباشو با خِس‌خسش صدا می‌زنه

دیدم که حسین قنداقه رو پاره کرد و
با اشک صدا زد حالا
راحت‌تر دست و پا بزن، بمیره واست بابا

می‌رفت سمت خیمه، برمی‌گشت دوباره
می‌دیدم که از روش خجالت می‌باره

لالایی، لالایی ...

*****

پسرم از نفس افتاد به دادم برسید
داد از این همه بی‌داد، به دادم برسید

تشنه‌ام، شیر ندارم چه کنم؟ حیرانم 
باید آخر چه به او داد؟ به دادم برسید

دور تا دورت نشستند و نگاهم می‌کنند
انقدر ناخن نکش، دارم خجالت می‌کشم

نظرات