احوالِ من از این تنِ تبدار روشن است زندانِ من به چشمِ گوهربار روشن است از صبح تا غروب که حبسم به زیرِ خاک تا صبح، حالم از دَم افطار روشن است این سالها که سخت گذشته برای من دَم به دَمَش زِ آه شَرربار روشن است