پا میکشم بر خاک آخر نا ندارم باید که برخیزم توانش را ندارم یکیک تمام دندههایم را شکستند اینقدر تا خوردم که دیگر جا ندارم روی تن من دو قبیله جنگ کردن پس حق بده دستی ندارم پا ندارم نام حسن را بردم و هی سنگ خوردم یک صورت سالم اگر حالا ندارم ناله زدم اما دهانم را گرفتم همصحبتی جز سم مرکبها ندارم هرقدر که میشد برایت قد کشیدم تا که نگویی خوش قد و بالا ندارم میخواستم دیگر به تو بابا بگویم میخواستم لب وا کنم اما... قاسم که بودم حال قسمت قسمتم من واضحتر از این که شدم معنا ندارم مثل قباله پاره پاره هستم اما یک بوسه بر رویم بزن امضا ندارم دیگر جوانان بنی هاشم نداری ای بیکس من اکبر و قاسم نداری