تو اين زندان اسير و بىحبيبم من غريبم من غريبم من غريبم من مىسوزم من مثه بىآشيونهها پر از زخمم به زير تازيونهها تو تاريكى رسيده جون من بر لب برام فرقى نداره صبح و عصر و شب فشار اين غل و زنجير امون برده با جسمم حلقهى زنجير گره خورده غريبونه اسير دست بيدادم با اين زنجير به ياد آه سجادم خدا رو شكر اگه چشمام شده دريا نميبينم اسيرن خواهرام اينجا خدا رو شكر اگه مي بينم اين آزار نمىبينم كه ناموسم رو تو بازار مىسوزم من شبا با اين كبوديها شنيدم از محله ى يهوديها اگه كشتن يه رحمى هم به من كردن اگه كشتن به جسم من كفن كردن اگه كشتن اگه از حق شدم محروم اگه كشتن نخورده نيزه به پهلوم نشد زندان شبيه كربلا هرگز نشد اما سر از جسمم جدا هرگز منبع:موسسه ادبیات آیینی بیپلاک