با شانه‌ی خم گشته ز سنگینی بارم

با شانه‌ی خم گشته ز سنگینی بارم

[ حاج منصور ارضی ]
با شانه‌ی خَم گشته ز سنگینیِ بارم
دلواپس دیدار تو در روز قرارم

یک جور شده روز و شبم حضرتِ خورشید
یعنی ز فراق تو شب و روز ندارم

ای رازِ شکوفایی گل‌ها، نظری کن
بی عطرِ ظهور تو خزان است بهارم

این درد کُشنده است که در کوچه و بازار
نشناختمت گرچه گذشتی ز کنارم 

ترسم تو بیایی و من آن‌روز نباشم
آن‌روز محبت کن و بگذر ز مزارم

هر شب، شبِ گیسوی تو باشد هوسِ من
هر صبح تو را یاد کند روز شمارم

با دیده‌ی آلوده ملاقات محال است
وقتی که چو آیینه‌ی پُرِ گرد و غبارم

گفتم که بیا، گرچه به این واقفم آقا
اندازه‌ی دیدار شما ، نیست عیارم

خوبیِ تو را دیدم و تغییر نکردم
پس حق بده چون اَبر از این غصه ببارم

هرچند گنه‌کارتر از من به جهان نیست
با این همه، امّید به دیدار تو دارم

میلم به نجف هست ولی پا به رکابت
مشتاقِ توام ، بندِ سرِ زلفِ نگارم

دلتنگ علی هستم و بی‌تاب ضریحش
تا باز به درگاه خدا سجده گذارم

گفتم نجف و زود دلم رفت مدینه
از بس که پُر از سیب شده باغ انارم

یا فاطمه می‌گویم و تا روز قیامت
گریه‌کنِ آن سینه‌ی در تحت فشارم

اوضاع به نحوی وسط شعله رقم خورد
فرمود بیا فضه ، ببین ریخته بارم

دیوار ز پشت سر و آتش ز مقابل
از هر دو طرف بست عَدو راه فرارم

با خاطر آسوده ز جنجال گذشتند
از روی درِ خانه به هر حال گذشتند

نظرات