از لب لعل تو پیوسته گوهر میریزد ز دو منظومهی چشم تو قمر میریزد اشجع الناس ملک پیش تو پر میریزد با نگاهِ به تو از شیر جگر میریزد وجناتِ علی از وجه پسر میریزد من گدای توام و مشتری هر سالم من اباالفضل پرستم به شما میبالم از خدایی تو و بندگیام خوشحالم از قضای تو بر این بنده قدر میریزد خرقهی نوکریات با دل و جان میپوشم تو بزن تیغ و بگو نوش منم مینوشم پدرم گفته چنین قصهی تان در گوشم به تأسی ز تو انداخت علم بر دوشم و به یاد علمت خون بصر میریزم زیر پای تو علمدار دلم افتاده همه گفتند و شنیدیم علم افتاده وسط علقمه سقا ز قدم افتاده اگر شبی ز جمالش نقاب بردارد فلک نگاه خود از آفتاب بردارد به غیر نام اباالفضل هیچ نامی نیست که اینچنین ز دلم اضطراب بردارد