من نمکپروردهام بر خوان احسانت حسن من مسلمانم مسلمانِ مسلمانت حسن نانخور این خانه نان فاطمه دندان زده بوی دست مادرت را میدهد نانت حسن دست و دل بازِ مدینه دست خالی آمدم دست خالی من است و لطف دستانت حسن مرد شامی که به تو پیش بقیه فحش داد در مدینه چند روزی بود مهمانت حسن من جُذام نفس دارم، دیدن من هم بیا همغذا شو با گدا دستم به دامانت حسن کوریِ بدخواه تو فریاد مستی میزنم یا مُعِزُّ المومنین جانم به قربانت حسن . خانهام را میفروشم خرج صحنت میکنم هرچه دارم نذر گنبد، نذر ایوانت حسن ای تشت یاریم بده دیگر بریدهام این زهر را به قصد شفایم چشیدهام کم سن و سال بودم و پیری به من رسید مانند شمع قطره به قطره چکیدهام راضی به مردنم که نبینم مُغیره را من ناز مرگ را به دل و جان خریدهام عمری ز کوچه رد شدم و سوخت صورتم کوچه نرفتهای که بدانی چه دیدهام