آن درد میارزد، که درمانش تو باشی آن هجر میچسبد، که پایانش تو باشی دل آرزو دارد، در این تاریکیِ محض یک شب بیایی، ماه تابانش تو باشی روحی که در سردرگمیها در عذاب است آرامشِ حالِ پریشانش تو باشی یک عمر مانده منتظر، پیرِ محلّه یک دَم ببیند پیش چشمانش تو باشی دل میخورَد حسرت، به حالِ آن جذامی که نیمه شب، هم لقمهی نانش تو باشی حالا برایت، روضهای می خوانم آقا آن روضه که عمریست گریانش تو باشی دختر به بابا گفت: بابای عزیزم بد نیست ویران هم چو مهمانش تو باشی بد نیست، حتی شام هم خوب است، بیشام اما به شرطی که، پدرجانش تو باشی