حاج اسلام میرزایی

ای تشنه‌ای که شرح غمت در بیان نبود

2554
9
ای تشنه‌ای که شرح غمت در بیان نبود
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

ناراحتم زیاد نماندم کنار تو
شمر آمد و برای نشستن زمان نبود

هر ناقه‌ای به غربت من گریه کرده است
مانند من غریب در این‌ کاروان نبود

ای‌کاش در رکوع عقیق از تو می‌گرفت
ای‌کاش بین قافله‌ای ساربان نبود

ماندم چرا به زور کشیدند از تنت
آخر لباس کهنه‌ی تو که گران نبود

گفتم به آفتاب نتابد روی تنت
شرمنده‌ام که روی تنت سایبان نبود

***

حسین آرام جانم
حسین روح و روانم

***

مرا در لحظه‌ی خوشحالی‌اش زد
مرا در موقع بی‌حالی‌اش زد
کسی که تیغ خود را بر تنت کرد
مرا هم با غلاف خالی‌اش زد

امیدم رفت تا بازوی تو رفت
اباالفضلم چه‌شد اَبروی تو رفت
سرم را ضربِ یک نیزه شکسته
همان نیزه که بر پهلویِ تو رفت

اَمان از ضربه‌ی سنگین نامرد
اَمان از چکمه‌ی خونین نامرد
همین امروز در آغوش من بود
سری که رفت با خورجینِ نامرد

کمک کن تا رَدایت را ندزدد
حصیرِ بوریایت را ندزدد
حواسم هست امشب در خیامت
حرامی بچه‌هایت را ندزدد

بیا رحمی به این دختر بیاور
برایم یک دو تا معجر بیاور
سنان نگذاشت تا مَقتَل بیایم
خودت انگشترت را در بیاور

***

خبری نیست از تو و بدنت
یوسف من کجاست پیرُهنت؟

پیرمردان ناتوان حتی
می‌زدند با عصا بر بدنت

تا خودِ حَشر بر سنان لعنت
که فرو کرد نیزه بر دهنت

حسین حسین...

***

از کجای مقتلت بخونم؟
آخ حسین جان دردت به جونم

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش