زهری تمامیِ جگرش را گرفته بود سیلابِ خون دو چشمِ تَرَش را گرفته بود طوبای باغِ سبزِ رضا زردِ زرد شد آفت تمام برگ و بَرَش را گرفته بود از درد مثل حضرت زهرا خمیده شد با دستهای خود کمرش را گرفته بود حجره شلوغ بود ولی مونسی نداشت ای کاش یک نفر خبرش را گرفته بود بی حُرمتیِ مَحرم او تا کجا کشید دستی دهان شعلهورش را گرفته بود او داد میکشید، به دادش نمیرسند یک عدّه پَست دور و برش را گرفته بود آمد کنیز و کاسهی آبی به خاک ریخت ای کاش جرعهای شَرَرَش را گرفته بود دور از مدینه غربت بغداد را چشید ارثِ غریبیِ پدرش را گرفته بود خوبیِ بام بود که سُم بر تنش نرفت