
ما سائلیم و نوکریات آبروی ما یا ایّها العزیز! نظر کن به سوی ما گر ماندهایم شُکر خدا پای پرچمت بر تار موی تو گرهی خورده موی ما همچون نسیم، دربهدرم میکنی چرا؟ پس کِی رسد به خیمهی تو جستجوی ما؟! ای شهریار عشق! به نام مقدّست باشد وصال تو همهی آرزوی ما روضه گرفتهایم قدمرنجهای کنی شاید فتد مسیر عبورت به کوی ما از لحظهای که حُرمت مادر شکسته شد بغضی نهفته مانده ز غم در گلوی ما ای نازنین فاطمه! برگرد از سفر خیمهنشین فاطمه! برگرد از سفر ***** تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد ... گریه کنید مادر ما بیگناه بود گریه کنید مادر ما پا به ماه بود حوریهای که برگ گل آسیب میزدش در قتل او مشارکتِ یک سپاه بود ... گردیده بود همدست قنفذ با مغیره او با غلاف شمشیر ... ... یک مرد هم نبود بگوید در آن میان: نامرد! این زنی که زدی بیپناه بود دیگر کسی به چهرهی قبلش نمیشناخت پایین پلک فاطمه از بس سیاه بود جای تمام شهر برایش علی گریست جای تمام شهر علی غرقِ آه بود