
دیدن روی تو، چشم دگری میخواهد منظر حسن تو، صاحبنظری میخواهد باید از هردو جهان، بیخبرش گردانند هرکه از کوی وصالت، خبری میخواهد تا مگر تیر دعایم به اجابت برسد نالهام سوز و نوایم، أثری میخواهد تا که خاکستر خود، وقف قدوم تو کنم دلم از آتش عشقت، شرری میخواهد چوبهی دار بلا را به سر دوش کشد هرکه از نخل ولای تو، بری میخواهد روز آغاز نوشتند به بازوی خلیل که بُت نفس شکستن، تبری میخواهد شمع، تا شعله به بالوپر پروانه زند سوز دل، خون جگر، چشم تری میخواهد لب خندان تورا دیدن و لبخندزدن چشم گریان ز گل پاکتری میخواهد یوسف فاطمه! بازآ که در این مصر وجود بشریّت، چو تو خیرالبشری میخواهد تا زند با نفسی، شعله به دلها میثم از دم گرم تو، سوز سحری میخواهد