خانه ای غرق نور میبینم

خانه ای غرق نور میبینم

[ حاج محمود کریمی ]
خانه‌ای غرق نور می‌بینم
غم گرفتند اهل این خانه

اتفاقی مهیب رخ داده
چند روزی‌است در همین خانه

رد خون‌است جای جای زمین
رد میخ‌است بر روی دیوار

این سیاهی سیاهیه دود است
خانه آتش گرفته‌است انگار

مرد خانه نشسته گوشه‌ای و
چادری را گرفته در دستش

چادری رنگ خون و خاکستر
مرد را خسته کرده‌ از هستش

ماجرا ماجرای ناموس‌است
همه‌ی اهل خانه غم دارند

بین بستر نشسته خوابیده
چشم‌هایش ولی ورم دارند

موقع باز کردن چشمش
زخم ابرو اذیتش می‌کرد

لحظه‌های نفس نفس زدنش
درد پهلو اذیتش می‌کرد

خیلی آرام زد صدا و گفت
دخترم! با تو صحبتی دارم

رازهایی‌است در دلم باید
با تو گویم وصیتی دارم

اولا دخترم به چادر من
پاک کن دیده‌ی ترت زینب

زخم‌هایی که خورده‌ام کاری‌است
ماندنی نیست مادرت زینب

چند سالی که بگذرد مادر
فرق قرآن شکاف خواهد خورد

سر بابات می‌شود پر خون
اصل ایمان شکافت خواهد خورد

چند سالی پس از غم پدرت
می‌رسد نوبت حسن، زینب

جگرِ پاره، تیر بر تابوت
می‌کشد غربت حسن زینب

وای از غصه‌ی حسینم وای
بی کس و بی پناه می‌ماند

تشنه، زخمی، غریب، بی‌یاور
پسرم بی‌سپاه می‌ماند

ای‌ زینب، آن روز باش یاور
خواهری کن خودت برای حسین

گلویش ببوس وقت وداع
مادری کن خودت برای حسین

زینبم اهل آسمان آن روز
همگی کشته مرده‌ی عشق‌اند

زینب آن روز دو پسر داری
دو گلت سر سپرده‌ی عشق‌اند

اهل بیت رسول، در بندِ
فتنه‌های نفاق افتادند

چند سالی گذشت و آن اسرار
یک به یک اتفاق افتادند

عاقبت روز واقعه که رسید
نوبت مادریِ خواهر شد

دید با چشم خویش غربت را
هرچه که گفته بود مادر شد

شاهِ بی یار، ناله‌ای سر داد
رعد هل من معین او پیچید

زینب از لا به لای خیمه‌ی خود
اشک بر چشم ماجرا را دید

دخترِ مرتضی‌است، حیدری است
گفت امروز عید قربان‌است

پسرانم فدای دخترکت
وقت رفتن به سوی میدان‌است

گفتی ای شاه، ارتش تو منم
ابر فیضی و بارش تو منم

تیغ در حال چرخش تو منم
خواهرم، پس بلا کِشِ تو منم

(ای محاسن سپیدِ خسته‌ی من)۲
با توئم یار دلشکسته‌ی من

بعد اکبر توان نداری که
نیمه‌ جانی و جان نداری که

غیر اشک روان نداری که
لشکری بینمان نداری که

بچه‌هایم فدای اکبر تو
پیش مرگ علی اصغر تو

ما که پنجاه سال غم دیدیم
کوچه و میخ و قد خم دیدیم

فرقِ بشکسته از ستم دیدیم
جگر پاره پاره‌ام دیدیم

جانِ زهرا تو را به این قرآن
سهم من را بده از این میدان

پاره‌های تنم فدای تنت
به فدای نخی ز پیراهنت

هر دو قربان خشکی دهنت
جانشان نذر جسم بی کفنت

پیش تو بلکه رو سفید شوم
بایدم مادر شهید شوم

من به جان می‌خرم اسارت را
می‌روم مجلس جسارت را

شاکرم لحظه‌های غارت را
بر لبم دارم این عبارت را

دَخَلَت زینب و علی ابن زیاد
ای برادر سرت سلامت باد

پسرانِ علی همه علی‌اند
نیست دشمن به چشمشان عددی

خون زینب درون رگ‌هاشان
دم گرفتند یا علی مددی

سر سردارها زمین افتاد
با رجز‌های ذوالفقاریشان

مادر از خیمه داشت حظ می‌کرد
با تماشای جان نساریشان

دوره کردند دو برادر را
بینشان تا که فاصله افتاد

سرِ سر نیزه‌ها فرود آمد
کار هم دست حرمله افتاد

دم مغرب حسین در گودال
شمر آمد نشست روی تنش

زینب از تل تماشا کرد
که کسی پا گذاشت بر دهنش

خواهرش روی تل زینبیه
زجه‌های خدا خدا می‌زد

شاه زخمی به زیر دست و پا
داشت لب تشنه دست و پا می‌زد

گذشت یک نفر مانده بود در گودال
صد نفر می‌زدند زینب را

هر چه او بیشتر نفس می‌زد
بیشتر می‌زدند زینب را

تیغ‌ها مانده بود در بدن و
با سپر می‌زدند زینب را

تا اینکه رو سفید شوم پیش فاطمه
من را بخر بده به غلام سیاه خویش

نظرات