آنقدر داغ بود از تب
3315
42
- ذاکر: سیدمهدی حسینی
- سبک: شعر روضه
- موضوع: امام سجاد (ع)
- مناسبت: شهادت امام سجاد علیه السلام
- سال: 1401
آنقدر داغ بود از تب که
آب اگر بود بر لبش میسوخت
احتیاجی نبود برآتش
خیمه هم داشت از تبش میسوخت
درد را چارهای اگر بکند
چه کند با غم پریشانیش
نیست آبی که دستمال خیس
بگذارند روی پیشانیش
خویش را میخورد ندارد جان
قوتی نیست جز تقلّا حیف
یک به یک میروند یارانش
چاره ای نیست جز تماشا حیف
بارها شد به دست بیجانش
پردهی خیمه را به بالا زد
شاهد مقتل همه هر بار
به سر خویش دست خود را زد
دید از خیمه روی یک نقطه
لشکری را که بی هوا میریخت
دید در بین راه تا به حرم
چقدر اکبر از عَبا میریخت
بین بستر نشست در خیمه
زد به سر با دو دست در خیمه
تا صدای برادرش آمد
کمر او شکست در خیمه
باز هم پرده را کناری زد
قاسمش بود و سنگ باران بود
یک یتیم و هزارها میدید
لحظهی پایکوبی سواران بود
نالهی دختران به او فهماند
دستهایی میان راه افتاد
دید از خیمه خواهرش غش کرد
مادری بین خیمه گاه افتاد
پرده را زد کنار و گفت ای وای
حرمله آمده گلو بزند
او خجالت کشید وقتی دید
پدرش رفته است رو بزند
بی برادر شدن چه حسّی داشت
کمرش را دو مرتبه خم کرد
تشنهای بود یک سپاهی که
هرچه آورده بود درهم کرد
چند باری فقط برای وداع
پدرش بوسهاش زد و برگشت
دید در قتلگاه، خولی را
سمت گودال آمد و برگشت
اوگرفت از عصا که برخیزد
تا پدر تکیه داد بر نیزه
او زمین خورد تا حسین افتاد
داد میزد به جای سر نیزه
گرد و خاکی بلند شد فهمید
آخرش شمر با سَنان آمد
غم ناموس دارد او یعنی
عمّهاش هم نفس زنان آمد
عمه فریاد میزند که نزن
چکمه بردار، احترامش کن
چقدر طول میدهی نامرد
زیر و رویش نکن تمامش کن
آب اگر بود بر لبش میسوخت
احتیاجی نبود برآتش
خیمه هم داشت از تبش میسوخت
درد را چارهای اگر بکند
چه کند با غم پریشانیش
نیست آبی که دستمال خیس
بگذارند روی پیشانیش
خویش را میخورد ندارد جان
قوتی نیست جز تقلّا حیف
یک به یک میروند یارانش
چاره ای نیست جز تماشا حیف
بارها شد به دست بیجانش
پردهی خیمه را به بالا زد
شاهد مقتل همه هر بار
به سر خویش دست خود را زد
دید از خیمه روی یک نقطه
لشکری را که بی هوا میریخت
دید در بین راه تا به حرم
چقدر اکبر از عَبا میریخت
بین بستر نشست در خیمه
زد به سر با دو دست در خیمه
تا صدای برادرش آمد
کمر او شکست در خیمه
باز هم پرده را کناری زد
قاسمش بود و سنگ باران بود
یک یتیم و هزارها میدید
لحظهی پایکوبی سواران بود
نالهی دختران به او فهماند
دستهایی میان راه افتاد
دید از خیمه خواهرش غش کرد
مادری بین خیمه گاه افتاد
پرده را زد کنار و گفت ای وای
حرمله آمده گلو بزند
او خجالت کشید وقتی دید
پدرش رفته است رو بزند
بی برادر شدن چه حسّی داشت
کمرش را دو مرتبه خم کرد
تشنهای بود یک سپاهی که
هرچه آورده بود درهم کرد
چند باری فقط برای وداع
پدرش بوسهاش زد و برگشت
دید در قتلگاه، خولی را
سمت گودال آمد و برگشت
اوگرفت از عصا که برخیزد
تا پدر تکیه داد بر نیزه
او زمین خورد تا حسین افتاد
داد میزد به جای سر نیزه
گرد و خاکی بلند شد فهمید
آخرش شمر با سَنان آمد
غم ناموس دارد او یعنی
عمّهاش هم نفس زنان آمد
عمه فریاد میزند که نزن
چکمه بردار، احترامش کن
چقدر طول میدهی نامرد
زیر و رویش نکن تمامش کن
نظرات
نظری وجود ندارد !