آقاترین روزی دِهِ شهر مدینه روی جگر داری هزاران وصله پینه زخم فراوان داری و مونس نداری کاری شده زَهرِ جفا و حس نداری در سینه ماتم داشتی، انکار کردی با لختهی خون روزه را افطار کردی باید سرت را در بغل مادر بگیرد داری چه میپیچی به خود خواهر بمیرد بال و پَرِ شیرِ خدا، بال و پرت کو؟ آن گوشواره، یادگار مادرت کو؟ از کودکی، خیلی خودت را پیر کردی با فاطمه رفتی کجا که دیر کردی فضه گواهم بود، ترسیدم همان روز چادر که خاکی بود را دیدم همان روز رفتی کسی با مادر ما، در نیفتد رفتی کنارش باشی و با سر نیفتد در کوچهی تنگِ مدینه گیر کردید خوردید سیلی، بعد از آن تغییر کردید آن روز مادر تا شبش حرفی نمیزد تا صبح هم با زینبش حرفی نمیزد تو ریختی در خود ولی من گریه کردم دور از همه، دور از علی من گریه کردم چشمم به چشم تار مادر خورد ایوای دستم به پهلویش شبی برخورد ایوای دیگر پِیِ رازت نمیگردم برادر این بار هم ناراحتت کردم برادر پاشو تو که اهل محل را میشناسی فتنهگرِ جنگِ جمل را میشناسی یک عده مأمورند آتش برفروزند تابوت و پیکر را به یکدیگر بدوزند هنگام تشیع تنت همراه زهرا باید بگیرم چشمهای قاسمت را