چشم را روشنی مختصری نیست كه نیست و از امّید در این دل اثری نیست كه نیست من همین اول عمری به خدا فهمیدم آخر عشق بهجز خونجگری نیست كه نیست وقتی از ناقه بیافتی و به دادت نرسند میشود گفت كه دیگر پدری نیست كه نیست عمه من از عمو عباس، توقّع دارم چند وقتیست از او هم خبری نیست كه نیست جای من هر كه كتك خورد، غریبانه شكست عمه زینب تو نباشی سپری نیست كه نیست باید انگار بمیرم كه به بابا برسم چه كنم راه وصالِ دگری نیست كه نیست عمرم امروز بعید است به فردا برسد بعد از امشب به گمانم سحری نیست كه نیست شاعر: مصطفی متولی ***