عباس زمین خورد و زمان میلرزید از ترس زمین و آسمان میلرزید اطفال حرم به رو نمیآوردند اما بدن تمامشان میلرزید عباس که رفت بر سر نیزه سرش میریخت ز چشمهاش خون جگرش خونبار خمار خواهرانش یک چشم گریان رقیه بود چشم دگرش