شمعها از پای تا سر سوخته مانده یک پروانه پَر سوخته نام آن پروانه عبدالله بود اَختری تابندهتر از ماه بود کرده از اندام لاهوتی خروج یافته تا بامِ أو أدنی عروج خون پاکش زاد و جانش راحله تار مویش عالمی را سلسله صورتش مانند بابا دلگشا دستهای کوچکش مشکلگشا رخ چو قرآن، چشم و ابرو آیهاش آفتاب آیینه دار سایهاش مجتبیای با حسین آمیخته با دو کتفش زلف قاسم ریخته از درون خیمه همچون برق آه شد روان با ناله سوی قتلگاه پیش رو عمو خریدارش شده پشت سر عمه گرفتارش شده برگرفته آستینش را به چنگ کای کمر بهر شهادت بسته تنگ ای دو صد دامت به پیش رو مرو این همه صیاد و یک آهو مرو کودک ده ساله و میدان جنگ یک نهال نازک و باران سنگ دشمن اینجا گر ببیند طفل شیر شیر اگر خواهد زند او را به تیر تو گُل و صحرا پر از خار و خس است بهر ما داغ علیاصغر بس است با شهامت گفت آن ده ساله مرد طفل ما هرگز نترسد از نبرد بی عمو ماندن همه شرمندگیست با عمو مردن کمال زندگیست تشنگی با او لب دریا خوش است آب اگر او تشنه باشد، آتش است بوده از آغاز عمرم انتظار تا کنم جان در ره جانان، نثار جان عمه بود و هستم را مگیر وقت جانبازیست دستم را مگیر عمه جان در تاب و تب افتادمام آخر از قاسم عقب افتادهام نالهای با سوز و تاب و تب کشید آستین از پنجه زینب کشید تیر گشت و قلب لشکر را شکافت پر کشید و جانب مقتل شتافت دید قاتل در کنار قتلگاه تیغ بگرفته به قصد قتل شام تا نیاید دست داور را گزند کرد دست کوچک خود را بلند در هوای یاری دست خدا دست عبدالله شد از تن جدا حسین، حسین جانم گفت نه تنها سر و دستم فدات نیستم کن ای همه هستم فدات آمدنم تا در رهت فانی شوم در منای عشق قربانی شوم کاش میبودم هزاران دست و سر تا برای یاریات میشد سپر تو سلامت گرچه ما را سر شکست دست ساقی باز اگر ساغر شکست ای همه جانها به قربان تنت دست عبدالله وقف دامنت چون به پاس دست حق از تن جداست دست ما هم بعد از این دست خداست هر که در ما گشت فانی ما شود قطره دریایی چو شد دریا شود تا دهم بر لشکر دشمن شکست دست خود را چون علم گیرم به دست با همین دستم تو را یاری کنم مثل عباست علمداری کنم بود در آغوش عمهاش وِلوله کز کمان بشتافت تیر حرمله تیر زهرآلود با سرعت شتافت چون گریبان حنجر او را شکافت گوش چشمی به عمویش باز کرد مرغ روحش از قفس پرواز کرد