اشک روونم، نمیده فرصت بیان کنم شرحِ غم مصیبت بابامو یادم نمیره، داغِ اسارت یادم نمیره کوچه و بازارِ شهر شامو از بالای پشت بوما، ریختن آتیش بال و پرم سوخت عمامهام سوخت و سرم سوخت و تمومِ پیکرم سوخت دست و پام بسته بود، با غل و زنجیر و طناب عترتِ نبی رو، بردن توی بزم شراب 2 *** تصورش هم، برام عذابه سرا رو بینِ هودج مخدّرات آوردن هنوز رو دستام، جایِ طنابه بچهها توو دست و پاها، دائم زمین میخوردن دور سرا رقصیدن و خندیدن و کردن تماشا همه رو میبردن به سمت بازار برده فروشا ما رو از همه جا، عبور دادن روا نبود دختر علی و، محلهی قوم یهود ***