
دیشب مدینه بودمو، میگفتی و میخندیدم لالاییات تو گوشمه، رو دستت آروم خوابیدم بابا، نگو خواب میدیدم! دیشب داداش علیم اومد به روی دستام بوسه زد میگفت عزیزم از سفر برات النگو خریدم بابا نگو خواب میدیدم! دیشب دیدم که عمهجون با قاسم اومد خونمون میگفت برات یه چادر خوشگل گلدار خریدم بابا نگو خواب میدیدم! دیشب میون دفترم، برای داداش اصغرم عکس عمو رو با علم کنار دریا کشیدم بابا نگو خواب میدیدم! یه شب جا موندم از همه به روی دست فاطمه چشمام میرفت که خواب بره، با سیلی از خواب پریدم کاشکی بازم خواب میدیدم *خسته بودم به روی ناقه کمی خوابم برد زجر از راه رسید و زد و بیدارم کرد* * * * * خودم را میکِشم سویت دو پایِ ناتوان را نَه غمم از یاد بُردهام طعنههای کودکان را نَه تمام دختران خوابند زیرِ چادرِ عمه یتیمت را ببر، سربارم اما عمهجان را نَه شنیدم غارتت کردند و عُریانت، به خود گفتم که دزدان را نمیبخشم خصوصاً ساربان را نَه خدا صبرت دهد دیدی که میخندند بر وضعم که بر هر زخم طاقت داشتم زخم زبان را نَه همینکه چوب میخوردی لبانم چاک میخوردند به او گفتم بزن من را ولیکن آن دهان را نَه طنابی در تمام شهر دورِ گردنِ ما بود فقط گفتم بکش مویم، ولی این ریسمان را نَه گذشتم با مکافات از حراجیِ یهودیها من عادت داشتم بر درد، درد استخوان را نَه اگرچه کودک و پیرش هولم دادند و مو کندند پدر بخشیدم آنان را ولی پیرزنان را نَه به من بر میخورد، ما سفرهدار عالمی هستیم بیندازید سویم سنگ اما تکه نان را نَه * * * * یک لگد خورد به در، در به دوتا پهلو خورد هم به پهلوی من و پهلوی محسن پسرم آیینهام مقابل چشم ترم شکست آهی کشید و گفت فضه سرم شکست * * * * *دست مرا بگیر، فقط گریه را نگیر* این غسل چندم است که آغاز میکنم هر بار باز زخم تو سر باز میکند