چون نیست دولت آنم که در کنار تو باشم همین بس است که آوارهی دیار تو باشم کشم به شهر تو خود رابدین امید که شاید مرا بخوانی و یک لحظه در کنار تو باشم اگرچه وحشی رم کردهام ز عالم آدم کمند زلف تو را بوسم و شکار تو باشم چه خوش صید دلم کردی، بنازم چشم مستت را که کس آهو وحشی را از این خوشتر نمیگیرد چو از شراب محبت، پر از جام و سبویت بگیر دستم را، نگذار در خمار تو باشم اگر برسم سر از غرور نیارم فرود به درگه خورشید اگر ستارهی خوردی بشام تار تو باشم دمیدهام ز لب جوی همچو پونهی وحشی بدین خیال که سرسبزی بهار تو باشم تو آفریده ز مهری، چگونه از دلت آید که تا لب رسدم جان، در انتظار تو باشم بدین خوشم که مرا آشنای خود بشناسی اگر نه لایق آن نیستم که یار تو باشم عجب مدار که چون سبزه، سر ز خاک بر آرم ز بعد مرگ، اگر خاک رهگذر تو باشم