پردهی خیمه را کنار زد و قحطی آب را تماشا کرد چشم تا کار میکند صحراست عزم رفتن بهسوی دریا کرد رفت تا مشک را کند پر آب ماند در خیمه مادرش تنها بین دستان مادرش انجیل داشت بر لب دعای استسقا در میان توسّلش به مسیح زنگ یک قافله به گوشش خورد با خودش گفت کیست اینموقع؟! پسرم زود آمده لابد پردهی خیمه را کنار زد و پیرزن دید کاروانی را کاروانی پر از گل لاله همقطاران آسمانی را سیّد قافله جلو آمد گفت: مادر! چه میکنی اینجا؟ گفت زن: با عروس و با پسرم گذر عمر میکنیم آقا پیرزن گفت: قحطی آب است مرد، تنها عصا زمین کوبید برکت ضربهی عصای مرد چشمهی آب از زمین جوشید قبل رفتن بهسمت قافلهاش قبل اینکه به اسب، هی بزند گفت آقا: بگو به فرزندت من حسینم؛ به من بپیوندد کاروان رفت و آن پسر برگشت چشمهای دید غرق آب زلال با خودش گفت: هست کار مسیح کار عیسیست کارهای محال ماجرا را شنید از مادر گفت باید روم به قربانش اسم ارباب تا به گوشش خورد غم عالم نشست در جانش جمع کردند خیمهی خود را عزم رفتن نمود سوی حسین هرچه نزدیکتر به او میشد مست میشد وهب ز بوی حسین نزد ارباب تا رسید وهب خم شد و دست شاه را بوسید گفت کیستی؟! که با اشارهی تو از دل سنگ، آب میجوشید نوهی ختم الانبیاء هستم پسر مرتضی و زهرایم من حسینم، حسین فاطمهام شافع خلق، در دو دنیایم با نگاهی، وهب مسلمان شد عشق ارباب، کرد مجنونش گفت سر میدهم به پای شما با حسین عهد بست با خونش با زن و مادرش به قافلهی نور و شور و امید پیوستند دلشان گرم بودن ارباب چشم بر اهل کاروان بستند دختری روی شانههای عمو عشق و شیرینزبان قافله است گرم بازی که میشود دختر همه هستی و جان قافله است شیرخواری درون گهواره گرمی زندگی ارباب است تا که لبخند میزند به پدر شور و سرزندگی ارباب است تحت امر حسین، علیاکبر پاسدار و مراقب همه است ماه، مشغول پاسداری از محمل دختران فاطمه است دل ارباب، گرم عبّاس و بازویش تکیهگاه زینب بود پسر مرتضی و امّبنین سایهاش، سرپناه زینب بود دخت حیدر، امانت زهراست غم نباید رود سوی زینب همگی فکر عصمتالله اند خم نیاید به ابروی زینب عصر ده روز بعد، امّا آه آتشی میمد درون خیام بیحیاها روند سوی حرم بیپناهند اهلبیت امام عصر ده روز بعد، پیکر شاه میشود پایمال و صدپاره دختر مرتضی و فاطمه هم میشود بیپناه و آواره چادر دختر سهسالهاش از آتش اهل شام میسوزد سر ارباب میرود بر نی خواهرش در خیام میسوزد پیکر قد کشیدهی قاسم تکّههای تن گل لیلا بین گودال دست عبدالله دستهای بریدهی سقّا عصر ده روز بعد، پشت خیام سر سرنیزههاست روو به زمین در پی جستوجوی ششماهه میرود نیزهها فرو به زمین