هر جا سخن از خاکِ دری هست، سری هست

هر جا سخن از خاکِ دری هست، سری هست

[ مهدی اکبری ]
هر جا سخن از خاکِ دَری هست، سَری هست
هر جا تب عشق است، دل در‌به‌دری هست

دیروز گدایان همه دنبال تو بودند
هر جا که شلوغ است یقیناً خبری هست

اجداد من از دیر زمان عاشق عشق‌اند
دیدید که در طینت ما هم هنری هست

بازار مرا با قَدمت گرم نکردی
یک چند غلامی که بیایی ببَری هست

در غیبت شَه روی به شهزاده میارم
صد شُکر که در خانه‌ی آقا، پسری هست

هر جا قد و بالای رشیدی‌ست، یقیناً
دنبال سرش نیم‌نگاه پدری هست

یا حضرت ارباب! دَمت گرم و دلت شاد
یا حضرت ارباب کرم! خانه‌ات آباد

داریم همه محضر تو عرض سلامی
تو شاهی و ما نیز هر آن چه تو بنامی

تا خانه‌ی آبادِ شما بنده‌پذیر است
نامردترینم نکنم میلِ غلامی

ای قامتِ قد قامتِ تو عین قیامت
قربان قدت، صد قد و بالای گرامی

تشخیص تو سخت است علی یا که رسولی؟
پس لطف بفرما و بفرما که کدامی؟

تو مُفترضُ‌الطاعة‌ترین واجبِ مایی
هر چند امامت نکنی، باز امامی

هر کس که هوای پدری داشته باشد
خوب است که همچین پسری داشته باشد

انگار رسول است، نمایی که تو داری
انگار بتول است، صدایی که تو داری

بد نیست که هر روز عقیقه بنمایی
با این قد انگشت‌نمایی که تو داری

باید که برای تو کَرم‌خانه بسازند
از بس که زیاد است گدایی که تو داری

از شش جهتِ کعبه‌ی دل لطف تو جاری
از سفره‌ی پُر جود و سخایی که تو داری

تو آنقَدَر از خویشتنِ خویش گذشتی
که منتظر توست، خدایی که تو داری

کاری نکن ای دوست، مرا از تو بگیرند
بگذار که عشّاق به پای تو بمیرند

ای سِیر کمالات همه تا سرِ کویت
ای آب فراتِ لب من، آب وضویت

ابنُ الحسنت گفته حسین، بس که کریمی
مانند حسن جود بُوَد عادت و خویت

عالم همه حیران اباالفضل و حسین‌اند
مانند اباالفضل و حسین از گل رویت

پایین قدم‌های حسین، جای کمی نیست
جا دارد اگر غبطه خورَد بر تو عمویت

اینقدر مزن آب به سرخیِ لب خود
حیف است که پیچیده شود این همه بویت

حیف از تو، مرا عبد و غلام تو بنامند
باید که مرا عبد غلامان تو خوانند

ای زاده‌ی زهرا، جگرت می‌رود از دست
امروز که دارد پسرت می‌رود از دست

ای کاش که بالای سرش زود بیایی
گر دیر بیایی ثمرت می‌رود از دست

بد نیست بدانی اگر از خیمه می‌آیی
با دیدن اکبر کمرت می‌رود از دست

افتادنت از زین، پدرت را به زمین زد
برخیز! وگرنه پدرت می‌رود از دست

برخیز! که عمّه نَبَرد دست به معجر
بر خیز! به جان من و این عمّه‌ات، اکبر!
****
با سرِ نیزه تنت را چه به‌هم ریخته‌اند
ذرّه ذرّه بدنت را چه به‌هم ریخته‌اند

سنگ‌ها روی لبِ خشک تو جا خشک کردند
این عقیقِ یَمنت را چه به‌هم ریخته‌اند

وسط معرکه‌ای رفتی و گیر افتادی
سر فرصت بدنت را چه به‌هم ریخته‌اند

تا به حالا نشده بود جوابم ندهی
وای بر من! دهنت را چه به‌هم ریخته‌اند

چشم من تار شده با چه مداواش کنم؟
یوسفم پیروهنت را چه به‌هم ریخته‌اند

عمّه‌ات آمده تا دست به معجر ببَرد
پدرِ بی‌کفنت را چه‌ به‌هم ریخته‌اند

اَبروان تو حسینی‌ست و چشمت حسنی
این حسین و حسنت را چه به‌هم ریخته‌اند

نظرات