حسی غریب میکِشدم در هوای تو آرزوی گمشده، جانم فدای تو چشمی به راه دارم، دستی به آسمان میخواهم از خدا که بمیرم برای تو من با تمام پنجرهها قهر کردم زیرا ز هیچ یک نشنیدم صدای تو این روزها که نام تو را میکنم صدا خون میرود ز چشمهی چشمم برای تو چون گردباد میدوم آنجا که بوی توست صحرا و چشماهای منو ردپای تو دیگر توانی در میان پیکرت نیست حتی رمق بین دو چشمان تَرَت نیست دختر نداری تا پرستار تو باشد جان میدهی و هیچکس دوروبرت نیست این روزاها داری دلی پُر از سقیفه آخه در گوش تو جز نالههای مادرت نیست تا قیامت نه! پس از واقعهی محشر نالهی یا اَباتایت نرود از یادم کاش آن دم که زدی ناله کنار دیوار چون درِ سوخته میسوخت همه بنیادم کس نداند که در آن دم به تو و من چه گذشت تو نفس میزدی و من ز نفس افتادم مثل حسن پیری چه زود آمد سراغت این روزگار بیمروت یاورت نیست دور از وطن در سامرا خیلی غریبی آقا ولیکن قاتل تو همسرت نیست لبتشنهای اما ساعات آخر خنجری بر حنجرت نیست مهدیست بالای سرت وقت شهادت ولی بیغیرتی مثل سنان بالاسرت نیست