لحظهای آمدی که افتادم پیش پایت نشد که برخیزم تو برای من، اشک میریزی من برای تو، اشک میریزم دستهایم قلم شد و بیدست از بلندای مرکب افتادم بگذر از من اگر به محضر تو اینچنین نامرتّب افتادم (سقای بی دست یا ابوفاضل) روزگاری عجیب دارم من از حرم شرم میکند سقّا من که امّید یک جهان هستم غصّهی مشک میخورم حالا تیرها چون به سمت من آمد سنگری دور مشک خود بودم آبرویم که ریخت روی زمین شاهد سیل اشک خود بودم (سقای بی دست یا ابوفاضل) مادرت آمده به بالینم السّلامُ علیک ای بانو کمرت را گرفتهای، او هم دست خود را گرفته بر پهلو برو از پیش من، نمان اینجا ساعتی بعد بین گودالی هیچکس پیش تو نمیماند آنزمان که خود تو پامالی من و تو میرویم امّا من بهفدای غم دل زینب و قرار من و شما باشد روی نیزه مقابل زینب (سقای بی دست ابوفاضل)