(شب بیست و یکم) دعای افتتاح
2147
7
- ذاکر: حاج منصور ارضی
- سبک: مناجات
- موضوع: ادعیه و زیارات
- مناسبت: شب بیست و یکم ماه رمضان
- سال: 1401
غسل علی با اشکِ چشمِ مجتبی بود
خونابهها جاری زِ فرقِ مرتضی بود
هِی دستمال آورد هِی پیچید سر را
هِی شُست هِی بوسید رخسار پدر را
یاد شبی کز پهلویی خونابه میریخت
بر پیکری مضروبه اَسما آب میریخت
ای وای از این ماجراهای شبانه
تکرار شد تشییع و دفنی مخفیانه
وقت کفن کردن کفن دستِ حسن بود
اما نگاهش بر نگاهِ بیکفن بود
انگار زینب صحبت از گودال بشنید
از پیکری که میشود پامال بشنید
با نالهی زینب زِ دلها صبر میرفت
تابوت پیشاپیش نزد قبر میرفت
ماهِ نجف تابید و صحرا منجلی شد
دستی برون از قبر چون دستِ علی شد
گفتا حسن انگار بابا در نقاب است
یا لَلعَجب اینکه جمال بوتراب است
با یادِ دفنِ مادرِ پهلو شکسته
حالا حسن در ماتمِ بابا نشسته
آنکه دو چشمش روضه میخوانَد حسین است
جسمی که بیسر بر زمین مانَد حسین است
ای بیکفن روزی به پیش چشمِ زهرا
جسمِ تو بیغسل و کفن مانَد به صحرا
اینگونه میکردی تو تشییعِ جنازه
بر پیکرت ده تا سوار و نعلِ تازه
پایینِ مقتل در نظاره مادرِ تو
بالای تلِّ زینبیّه خواهرِ تو
****
امشب چنان ایتام کوفه بیقرارند
اندازهی سی سال میخواهم ببارم
چشمم به در مانده مگر زهرا بیاید
من به وصالِ فاطمه امیدوارم
هستند دورت بچهها پس محسنم کو
تا که بیاید لحظهها را میشمارم
نه سنگ قبری میخواستم نه سایبانی
مانند زهرا بینشان باشد مزارم
امشب برایم روضهی زهرا بخوانید
باید بمیرم از غم روی نگارم
عباس تو بیرون نرو باید بمانی
اصلاً من امشب با تو خیلی حرف دارم
جان تو و جان زنان این قبیله
عباس زینب را به دستت میسپارم
در پای او هم سر بده هم دست هم چشم
او چادرش سِرّ است سِرّ کِردگارم
امشب به فکر ناقهی بیمحملم من
گریه کنِ آن رنگ و روی پُر غبارم
تو روی نیزه چشمهایت غرق اشک است
من در نجف از داغ زینب سوگوارم
خونابهها جاری زِ فرقِ مرتضی بود
هِی دستمال آورد هِی پیچید سر را
هِی شُست هِی بوسید رخسار پدر را
یاد شبی کز پهلویی خونابه میریخت
بر پیکری مضروبه اَسما آب میریخت
ای وای از این ماجراهای شبانه
تکرار شد تشییع و دفنی مخفیانه
وقت کفن کردن کفن دستِ حسن بود
اما نگاهش بر نگاهِ بیکفن بود
انگار زینب صحبت از گودال بشنید
از پیکری که میشود پامال بشنید
با نالهی زینب زِ دلها صبر میرفت
تابوت پیشاپیش نزد قبر میرفت
ماهِ نجف تابید و صحرا منجلی شد
دستی برون از قبر چون دستِ علی شد
گفتا حسن انگار بابا در نقاب است
یا لَلعَجب اینکه جمال بوتراب است
با یادِ دفنِ مادرِ پهلو شکسته
حالا حسن در ماتمِ بابا نشسته
آنکه دو چشمش روضه میخوانَد حسین است
جسمی که بیسر بر زمین مانَد حسین است
ای بیکفن روزی به پیش چشمِ زهرا
جسمِ تو بیغسل و کفن مانَد به صحرا
اینگونه میکردی تو تشییعِ جنازه
بر پیکرت ده تا سوار و نعلِ تازه
پایینِ مقتل در نظاره مادرِ تو
بالای تلِّ زینبیّه خواهرِ تو
****
امشب چنان ایتام کوفه بیقرارند
اندازهی سی سال میخواهم ببارم
چشمم به در مانده مگر زهرا بیاید
من به وصالِ فاطمه امیدوارم
هستند دورت بچهها پس محسنم کو
تا که بیاید لحظهها را میشمارم
نه سنگ قبری میخواستم نه سایبانی
مانند زهرا بینشان باشد مزارم
امشب برایم روضهی زهرا بخوانید
باید بمیرم از غم روی نگارم
عباس تو بیرون نرو باید بمانی
اصلاً من امشب با تو خیلی حرف دارم
جان تو و جان زنان این قبیله
عباس زینب را به دستت میسپارم
در پای او هم سر بده هم دست هم چشم
او چادرش سِرّ است سِرّ کِردگارم
امشب به فکر ناقهی بیمحملم من
گریه کنِ آن رنگ و روی پُر غبارم
تو روی نیزه چشمهایت غرق اشک است
من در نجف از داغ زینب سوگوارم
نظرات
نظری وجود ندارد !