سرمایه‌ی محبت زهراست دین من

سرمایه‌ی محبت زهراست دین من

[ محمدرضا میرزاخانی ]
سرمایه‌ی محبّت زهراست دین من
من دین خویش را به دو دنیا نمی‌دهم

گر مِهر و ماه را به دو دستم دهد قضا
یک ذرّه از محبّت زهرا نمی‌دهم

از مشت خاک آدم و حوا که آفرید
فردوس و عرش و فرش و ثریّا که آفرید

ادریس و شیث و نوح و مسیحا که آفرید
همچون نبی پیمبر عُظما که آفرید

مثل علی امیر معلّا که آفرید
بعدش که یازده گل زیبا که آفرید

از خاک پایشان گِل مارا که آفرید
وقتی تمام ارض و سما را که آفرید

گفت ای نبی هر آنچه در عالم به پا شده
تنها به عشق حضرت زهرا بنا شده

او را خدا برای خودش دلبر آفرید
محشر نمود و فاطمه را محشر آفرید

از بانوان هر دو جهان برتر آفرید
از آسیه، ز هاجر و مریم سر آفرید

او را برای امّت خود مادر آفرید
اصلا به عشق فاطمه پیغمبر آفرید
*****

نا سپاسان دخت احمد را زدند
فاش می‌گویم محمّد را زدند

در پی دفع حریم خویشتن
مرد باید پشت در آید نه زن

بر دفاع از شوهرش فرقی ندید
بین ان نامرد ها مردی ندید

این تن و این سینه و بازوی من
ای مغیره هرچه می‌خواهی بزن
*****
مردی که زنش حواب میشه
سقف خونه رو سرش خراب میشه
یه لباس نمونده اندازه اش باشه
داره زهرا ذرّه ذرّه آب میشه
*****
تو فاطمیه زبون بگیرید مثل یه بچّه که غم مادرو دیده
میخوای یکم از داغو بفهمی خیال بکن که مادرت قدش خمیده

مادر یه جور دیگه برا همه عزیزِ
مادر نباشه زندگی بهم میریزه
تاریکه خونه وقتی که مادر مریضِ

سخته ببینی مادرت از خونه میره
سخته ببینی مادرت داره می‌میره
سخته ببینی از بابات روشُ می‌گیره

جوون بودم حالا پیرم
حلالم کن دارم میرم
*****
ممنونم اگر نروی
می‌میرم اگر بروی از پیش من نرو

زهرا تو جوانِ منی

چقدر پیر شدی خانم هجده ساله
*****
تو بین آتش رفتی و من گر گرفتم

رو به قبله مشو ای قبله‌ی بی سوی علی
یار بی صحبتِ من همدم شب‌های علی

ماندنت درد من، رفتن تو زجر من است
غم امروز منی، حسرت فردای منی

خواست دنیای مرا تیره کند سیلی زد
دشمنم نیز خبر داشت تو دنیای منی

اگر می‌توانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان

زهرا بمان و چهره‌ی غم را عبوس کن
زهرا بمان و زینبمان را عروس کن

بر سوخته باغ ما دگر سر نزنید
این خانه‌ی آتش زده را در نزنید

از ما که گذشت مادری را دیگر 
در خانه به پیش چشم دختر نزنید
*****
جرعه جرعه غم چشید و ذرّه ذرّه آب شد
آسمان شرمنده از قد خم مهتاب شد

گریه‌ها می‌کرد تا امّت شود بیدار حیف
از صدای گریه اش امّت فقط بی خواب شد

پشت در آمد بگوید گوش عالَم بشنود
ارث دریا بود آنچه قسمت مرداب شد

حضرت صدیقه از گستاخی مسمار نه
از طناب دور دستان علی بی تاب شد

زانوی بوتراب به خاک آشنا نبود
بر خاک التماس نشستم نگاه کن

همّت و خیر خواهم از خدای فاطمه
تا بگویم روز و شب مدح و ثنای فاطمه

نظرات