سبکبالان خرامیدند و رفتند
14576
321
- ذاکر: حاج صادق آهنگران
- سبک: شعر اول
- موضوع: شهدا و دفاع مقدس
- مناسبت: شهدا و دفاع مقدس
- سال: 1363
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظهای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها کردم اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟
رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟
مرا این پشت مگذارید
بی تاب
گناهم چیست پایم بود در خواب
اگر دیرم آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زانسو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها در زندان بمانم
دعا کردند. سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا این نردبان را برداشتند؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
شهید تو بالا رفتهای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم
مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی روزی
در این اطراف گوشای دل تو بودی
نگهبان بی شبی غافل تو بودی
بگو اسب . سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش
خزیدم
به سوی خا نه ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تصویر ساقی نامه خواندم.
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ساقی همینجاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ شیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی در کوفت
نگاهم قفل در میخ قدر کوفت
چه درد است این چه درفصل اققی
به روی عاشقان در بسته است. ساقی
بر این در وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند کلیدش را چرا یا رب شکستند؟
رها کردن آخر در زندان بمانم دعا کردن سرگردان بمانم
من طاقت ماندن ندارم خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟۲
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم ۲
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب دل که این جا قصر نوراست
بکوب ای دل مرا شرم حضوراست
بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم شرم دارم شرم دارم
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هرچند روی در زدن نیست
کریمان گرچه ستارالعیوبند
گدایانی که محبوبند خوبند۲
بکوب ای دل مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر
دلا پیش آی تا داغت بگویم
بگوشب قصهای شیرین بگویم
برون آیی اگر از حفرهی ناز
به رویت می گشایم سفرهی راز
نمی دانم بگویم یا نگویم
دلا بگذار تا حالا نگویم
ببخش ای خوب امشب ناتوانم
خطا در رفته از دست زبانم
لطیفا رحمتا برمن ضعیفم
قویتر از من هستم
امشب حریفم
شبی ترک محبت گفته بودم
میان ذره ی شب خفته بودم
نی ام از نالهی شیرین تهی بود
سرم بر خاک سر نمی سوخت
زبانم حرف با حرفی نمیزدم
ظرف بر ظرفی نمی زدم
نگاهم خال در جایی نمی کوفت
به چشمم اشک غم پایی نمی کوفت
دلم در سینه قفلی بود محکم
کلیدش بود در دریاچه غم
امیدم گرد امیدی نمی گشت
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت
حبیبم قاصدی از می فرستاد
پیامی با بلوری از می فرستاد.
که می دانم تو را شرم حضور
مشو نومید اینجا قصر نور است۲
الا ای عاشق اندگینوهم
نمی خواهم تو را غمگین ببینم
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
نمی دانم که در سر این چه سوداست
همین اندازه می دانم که زیباست
خداوندا چه درد دارد این چه درد است
که فولاد دلم را آب کرده است
مرا ای دوست شرم بندگی کشت
چه لطف است این مرا شرمندگی کشت
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظهای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها کردم اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟
رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟
مرا این پشت مگذارید
بی تاب
گناهم چیست پایم بود در خواب
اگر دیرم آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زانسو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها در زندان بمانم
دعا کردند. سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا این نردبان را برداشتند؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
شهید تو بالا رفتهای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم
مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی روزی
در این اطراف گوشای دل تو بودی
نگهبان بی شبی غافل تو بودی
بگو اسب . سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش
خزیدم
به سوی خا نه ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تصویر ساقی نامه خواندم.
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ساقی همینجاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ شیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی در کوفت
نگاهم قفل در میخ قدر کوفت
چه درد است این چه درفصل اققی
به روی عاشقان در بسته است. ساقی
بر این در وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند کلیدش را چرا یا رب شکستند؟
رها کردن آخر در زندان بمانم دعا کردن سرگردان بمانم
من طاقت ماندن ندارم خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟۲
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم ۲
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب دل که این جا قصر نوراست
بکوب ای دل مرا شرم حضوراست
بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم شرم دارم شرم دارم
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هرچند روی در زدن نیست
کریمان گرچه ستارالعیوبند
گدایانی که محبوبند خوبند۲
بکوب ای دل مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر
دلا پیش آی تا داغت بگویم
بگوشب قصهای شیرین بگویم
برون آیی اگر از حفرهی ناز
به رویت می گشایم سفرهی راز
نمی دانم بگویم یا نگویم
دلا بگذار تا حالا نگویم
ببخش ای خوب امشب ناتوانم
خطا در رفته از دست زبانم
لطیفا رحمتا برمن ضعیفم
قویتر از من هستم
امشب حریفم
شبی ترک محبت گفته بودم
میان ذره ی شب خفته بودم
نی ام از نالهی شیرین تهی بود
سرم بر خاک سر نمی سوخت
زبانم حرف با حرفی نمیزدم
ظرف بر ظرفی نمی زدم
نگاهم خال در جایی نمی کوفت
به چشمم اشک غم پایی نمی کوفت
دلم در سینه قفلی بود محکم
کلیدش بود در دریاچه غم
امیدم گرد امیدی نمی گشت
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت
حبیبم قاصدی از می فرستاد
پیامی با بلوری از می فرستاد.
که می دانم تو را شرم حضور
مشو نومید اینجا قصر نور است۲
الا ای عاشق اندگینوهم
نمی خواهم تو را غمگین ببینم
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
نمی دانم که در سر این چه سوداست
همین اندازه می دانم که زیباست
خداوندا چه درد دارد این چه درد است
که فولاد دلم را آب کرده است
مرا ای دوست شرم بندگی کشت
چه لطف است این مرا شرمندگی کشت
نظرات
نظری وجود ندارد !