ساقی بیا که یار زِ رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت این پیر سالخورده، جوانی زِ سر گرفت بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود عیسی دَمی خدا بفرستاد و برگرفت هر سرو قد، که بر مَه و خور حُسن میفروخت چون تو درآمدی پیِ کاری دگر گرفت **** رُخش چه صبح ملیحی لبش چه آب حیاتی علیاکبرِ لیلاست بَه چه شاخه نباتی! چه دلبری چه دلیری چه بیمثال و نظیری چه یوسفی چه عزیزی چه ماورای صفاتی قدش چه سرو بلندی چه گیسویی چه کمندی چه مصطفی وجناتی، چه مرتضی سکناتی نه واسه قافله رفته است در صدای اذانش هلا چه حیّ علایی، چه عجّلوا به صلاتی حسین با پسرش رد شدند از غزل من پسر چه ماه جمیلی، پدر چه باب نجاتی