حبیب تارک ما تاج افتخار داشت

حبیب تارک ما تاج افتخار داشت

[ مسعود پیرایش ]
نبی به تارَک ما تاج افتخار گذاشت
برای امّت خود فخر و اقتدار گذاشت
نخواست اجر رسالت ولی دو گوهر پاک
میان ما دو امانت به یادگار گذاشت

دو گوهری که عزیزند چون نبوّت او
یکی کتاب خدا و یکی‌ست عترت او

از این دو، مقصد و مقصود او هدایت بود
همه هدایت او نیز در ولایت بود
مودّتی که ز ما خواست بر ذوِی القربیٰ
از او به ما کرم و عزّت و عنایت بود

خطاب کرد که این هر دو اعتبارِ هم‌اند
هماره تا ابدُ الدهر در کنار هم‌اند

چنان که نور و چراغ‌اند لازم و ملزوم
یکی‌ست مکتب قرآن و چهارده معصوم

به آیه آیه‌ی قرآن قسم، بُوَد معلوم
که دین شیعه کتاب است و چهارده معصوم
 
چهارده مَهِ تابنده، چهارده اختر
چهارده صدف نور، چهارده گوهر
چهارده یَمِ توفنده، چهارده کِشتی
چهارده رَهِ روشن، چهارده رهبر

چهارده ولیّ و چهارده مسیحا دَم
که هم مؤیِّد هم بوده، هم مؤیَّد هم

هزار حیف که امّت رَهِ وفا بستند
پس از رسول خدا عهد خویش بشکستند
هنوز جسم حبیب خدا نرفته به خاک
به دشمنان خدا دسته دسته پیوستند

به بیت فاطمه‌ی او هجوم آوردند
به جای گُل همه هیزم برای او بردند

مدینه دست‌خوش فتنه‌ای عجیب شده‌ست
بهشت وحی محیط غم حبیب شده‌ست
کجا رَوَم؟ به که گویم؟ چگونه شرح دهم؟
علی که بود وصیِّ نبی، غریب شده‌ست

سقیفه گشته به پا و غدیر رفته ز یاد
چه خوب اجر نبی داده شد، زهی بیداد

چه روی داد که بستید دست مولا را؟
رها ز بند نمودید دیو دنیا را؟
چرا رسول خدا را ز کینه آزردید؟
چرا به بیت ولایت زدید زهرا را؟
* * * *
با علی حرف می‌زدی دیشب
چه به او گفته‌ای که تب کرده؟ 
هی به در می‌کند نگاه پدر
و مرا باز جان به لب کرده

اگر آماده‌ای برای سفر
جگرم را ببین و بعد برو
دو سه ماهِ دگر تحمّل کن
پسرم را ببین و بعد برو

چه شده گریه می‌کنی امروز؟
برده اشک تو صبر و طاقت من
چادرم را نگاه می‌کنی و
دست خود می‌کِشی به صورت من

کاش می‌شد بمانی و نروی
بی‌تو می‌ترسم از حسادت‌ها
از هجوم چهل‌نفر بر در
آتش و دود و هتک حُرمت‌ها

ترسم این است که مرا قنفذ
آه با تازیانه بد بزند
تا زمین می‌خورم به ضربِ غلاف
باز بر پهلویم لگد بزند
* * * *
صلّیٰ عَلَیکَ ملیکُ السماء 
ای کشته‌ی حسادت دنیا
صلّیٰ عَلَیکَ ملیکُ السماء 
ای کُشته‌ی فتاده به صحرا

مظلوم بودی‌‌ و
از آب فرات محروم بودی‌ و

تشنه بودی و
زیر هجمه‌ی دِشنه بودی و 

تنها بودی‌ و
فکر خیمه‌ی زن‌ها بودی و

یکی تَهِ گودال، لباس‌ تو پرت کرد
شلوغیِ خیمه، حواس تو پرت کرد 

عذاب کردنت، منع آب کردنت
شبیه گندم رِی آسیاب کردنت 

به خون گلوت خضاب کردنت
شبیه گندم رِی آسیاب کردنت 

نمی‌بَرَم از یاد نگاه آخر رو 
حق بده نشناسم پیکر بی‌سر رو

تمومه حسین، رُو به رُومه حسین
خودت بگو که پیکرت کدومه حسین؟ 

هنوز دیدنت آرزومه حسین
خودت بگو که پیکرت کدومه حسین؟

نظرات