با این همه که لایق لطف و عطا نیَم امّا کنار سفره مرا مینشانیم آه ندامت من و دریای حرف تو با موج عشق سمت خودت میکشانیم هرچه کردم سینهام نگذاشت جان فاطمه چند باری بچههایم را بغل کن جای من حالا که آمدهام تو بغل میکنی مرا من تشنهی چشیدن این مهربانیام غافل شدم زِ یاد تو عمرم تباه شد سمت سراب رفت تمام جوانیام گشتم کسی نبود تو بار مرا بخر بیچاره میشوم گر زِ این در برانیام خوردم زمین بدون تو چون طفل ناتوان خاکی شدم اگرچه خودت میتکانیام گر نیست آبرو زِ کَرَم هست فاطمه با مادر آمدم که تو قابل بدانیام دارم زبان حالِ همان مادر مریض با پِلک خیس منتظرِ روضه خوانیام بالا گرفت شعله و ماندم به پشت در پهلوی زخمیام شده زان پس نشانیام مسمار هم شکافت اگر سینهی مرا کی با خبر شدهست زِ داغ نهانیام بر حال من زمین و زمان گریه میکند در اول جوانی خود قد کمانیام موی حسین شانه طلب میکند زِ من شرمندهی غریب از این ناتوانیام