از آن جمع مکسّر در حرم لشکر درآوردم دمار از روزگاه دشمنِ کافر درآوردم به زلف رفته در دستانِ قاتل میخورم سوگند خودم از دست و پای دخترت زیور درآوردم اگرچه تازیانه خوردهام اما باز میارزید تور را از زیر سُم اسبها آخر درآوردم به اسم فضّه آری شد تمام اما ندیدی تو خودم مسمار را از سینهی مادر درآوردم چنان از تشنگیات گریه کردم سوختم مُردم که داد از حیدر و زهرا و پیغمبر درآوردم کسی با مَشک آب آمد به سویت تشنهلب بودی گمان کردم که آبت میدهد من پَر درآوردم ای روزگار دیدی احوال مضطرم را دارم به سینه دیگر داغ برادرم را خندیده هر غریبه بر گریههای زینب پنهان کنم زِ لشکر این دیدهی ترم را دور از نگاه عباس سیلی زدند بر من هرگز خبر نسازید شیر دلاورم را یک دختر از قبیله در بین کودکان نیست گم کردهام خدایا در دشت گوهرم را نزدیک من رسید و محکم به صورتم زد با خنده و تمسخر بردند معجرم را فطرس برو به گودال آن کُشته را خبر کن پوشاندهام زِ لشکر با آستین سرم را سخت است گفتنِ این، آوارهام حسین جان برخیز باز برخیز خانه ببَر حرم را گاهی سنان گهی شمر هر دو زدند من را باید خودت ببینی اوضاع پیکرم را