حسین محمدی فام

از آن جمع مکسر در حرم

652
2
از آن جمع مکسر در حرم لشکر در آوردم
دمار از روزگاه دشمن کافر در آوردم

به زلف رفته در دستان قاتل می‌خورم سوگند
خودم از دست و پای دخترت زیور در آوردم

اگر چه تازیانه خورده‌ام اما باز می‌ارزید
تور را از زیر سم اسب ها آخر در آوردم

به اسم فضه آری شد تمام اما ندیدی تو
خودم مسمار را از سینه‌ی مادر در آوردم

چنان از تشنگی ات گریه کردم سوختم مردم
که داد از حیدر و زهرا و پیغمبر در آوردم

کسی با مشک آب آمد به سویت تشنه بودی
گمان کردم که آبت میدهد من پر درآوردم

ای روزگار دیدی احوال مضطرم را
دارم به سینه دیگر داغ برادرم را

خندیده هرغریبه بر گریه‌های زینب
پنهان کنم ز لشکر این دیده‌ی ترم را

دور از نگاه عباس سیلی زدند بر من
هرگز خبر نسازید شیر دلاورم را

یک دختر از قبیله در بین کودکان نیست
گم کرده‌ام خدایا در دشت گوهرم را

نزدیک من رسید و محک به صورتم زد
با خنده و تمسخر بردند معجرم را

فطرس برو به گودال آن کشته را خبر کن
پوشانده‌ام ز لشکر با آستین صورتم را

سخت است گفتن این آواره‌ام حسین جان
برخیز باز برخیز خانه ببر حرم را

گاهی سنان گهی شمر هر دو زدند من را
باید خودت ببینی اوضاع پیکرم را

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش