آیینهدارِ زینب و زهرا رقیه کوچکترین انسیةُ الحورا رقیه خورشید در منظومهی عشقِ حسینی صد سال نوری راه دارد تا رقیه جا داشت روی شانهی کعبه اباالفضل جا داشت روی شانهی سقّا رقیه آرامتر از هر زمانی بود اصغر میخوانْد تا بالاسرش لالا رقیه این طفل بیآزار را آزار دادند زجر بدی را دید در دنیا رقیه مقتل که میخواندم شبی با خویش گفتم پیدا نمیشد کاش در صحرا رقیه وقتی که پیدا شد خمیده راه میرفت شد پیرتر از زینب کبری رقیه **** خُرده نگیر نامرتّبه موی من سیلی زدن اگه کبوده روی من خورده لگد تیر میکِشه پهلوی من چی مونده از طفلت جز یه جونِ بر لب کجا بودی زجر اومد سراغم اون شب کبود منو تحویل داد به عمّه زینب بابا ببخش دستم دیگه نا نداره خاکستر از میون موهات درآره شبهای من شد عاقبت بیستاره بگو بابا پس کوشَن کجان داداشام؟ دلم گرفته امشب عمومو میخوام رقیه از نامردا شنیده دشنام مثل منی، از صبح تا غروب زدنت ای خوبِ من چرا تو رو خوب زدنت؟ فرق تو با من اینه با چوب زدنت چهطوری زد دندونی برات نمونده چهطوری زد چیزی از لبات نمونده چهطوری زد خون تو چشمات