چشم وا کن، اُحد آیینهی عبرت شد و رفت دشمنِ باخته بر جنگ مسلط شد و رفت آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود؟ داد و بیداد برادر که برادر تنهاست جنگ را وا مگذارید، پیمبر تنهاست یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند همه دنبال فلانی و فلانی رفتند همه رفتند غمی نیست، علی میماند جای سالم به تنش نیست ولی میماند مرد آن است که تا لحظه ی آخر مانده دشمن از کشتن او خسته شده٬ در مانده در دل جنگ نه هر خار و خسی میماند جگر حمزه اگر داشت کسی، میماند دیگرانی که به هنگامه تمرد کردند جان پیغمبر خود را سپر خود کردند مرد مولاست که تا لحظه ی آخر مانده دشمن از کشتن او خسته شده٬ درمانده مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون آن چنانی که علی از اُحد آمد بیرون می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام میرسد قصه به آنجا که علی دلتنگ است میفروشد زره ای را که رفیق جنگ است چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد؟ «و إن یکاد» از نفَس فاطمه بر تن دارد فاطمه، فاطمه با رایحه ی گل آمد ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد میرود قصه ی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد با جهاز شتران کوه احد برپا شد و از آن آینه با آینه بالا میرفت دست در دست خودش یک تنه بالا میرفت تا شهادت بدهد عشق ولی الله است پله در پله از آن ماذنه بالا میرفت پیش چشم همه، دست پسر بنت اسد بین دست پسر آمنه بالا میرفت گفت : اینبار به پایان سفر می گویم «بارها گفته ام و بار دگر می گویم» راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی است گفت ساقی من این مرد و سبویم دستش بگذارید که یک شمه بگویم، دستش هرچه در عالم بالاست، تصرف کرده شب معراج به من سیب تعارف کرده واژه در واژه شنیدند صدا را اما گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد میرود قصه ی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام شهر در غفلت همواره ی خود آسوده کوچه آذین شده با چادر خاک آلوده شهر این بار کمر بسته به انکار علی ریسمان هم گره انداخته در کار علی بگذارید نگویم که احد میلرزد در و دیوار از این قصه به خود می رزد گفت در میزنند مهمان است گفت آیا صدای سلمان است؟ این صدا نه، صدای طوفان است مزن، این خانه ی مسلمان است مادرم رفت پشت در اما گفت: آرام، ما خدا داریم ما کجا کار با شما داریم؟ و اگر روضه ای به پا داریم پدرم رفته ما عزاداریم پشت در سوخت بال و پر اما می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام می نویسم که «شب تار سحر می گردد» یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد