غم مارا دوا نمی آید

غم مارا دوا نمی آید

[ سیدرضا نریمانی ]
غمِ ما را دوا نمی‌آید 
خبر از آشنا نمی‌آید 

روزها مثلِ باد رفت ولی 
صاحبِ جمعه‌ها نمی‌آید 

شهریاری که از کَرَم باشد 
هم‌نشینِ گدا نمی‌آید، نمی‌آید 

موقعِ اَلرَحیلِمان آمد 
وصل شاید به ما نمی‌آید

مرگ نزدیک گشته می‌ترسم 
خوفِ من را رَجا نمی‌آید 

به درازا کشیده شامِ فراق 
صبحِ وصلِ شما نمی‌آید 

ما پیامِ فراق را دادیم 
گرچه بادِ صبا نمی‌آید، نمی‌آید 

می‌زنم لافِ انتظار ولی 
او که با ادعا نمی‌آید 

نکند تَحبِسُ‌الدُّعا شدم 
هرچه کردم دعا، نمی‌آید 

در نجف با علی گِله کردم 
گفتم آقا چرا نمی‌آید 

دمِ ایوان طلا ندا آمد 
تا نگردی طلا، نمی‌آید، نمی‌آید 

خلأ اش را اگر که حس نکنید 
به امامِ رضا، نمی‌آید 

گره خوردم به پنجره فولاد 
خبری از شفا نمی‌آید 

اربعین‌ها گذشت و آنکه 
نمود روزی‌ام کربلا، نمی‌آید 

کربلا گفتم و دلم پر زد 
حالم از گریه، جا نمی‌آید 

بینِ گودال، جدتان فرمود 
مُنتَقِم پس چرا نمی‌آید، نمی‌آید  

آی لشگر، کمی سکوت کنید 
از گلویم صدا نمی‌آید 

ناگهان عرش بی‌قرینه شکست 
شمر آمد به رویِ سینه شکست 

خمیده خمیده، رسیدم به تو 
شکستم شکستم، دمِ جسمِ تو 

عزیزم عزیزم شبیهِ تنت 
بُریده بُریده میگم اسمتو 

بُریده بُریده، نفس می‌زنی 
فقط مادرت رو صدا می‌زنی 

نزن دست و پا که می‌افتم حسین 
دمِ قتلگاه دست و پا می‌زنم

تو داشتی دعاشون می‌کردی ولی 
اونا دعوا داشتن سَرِ کُشتنت 
 
با هر زخمی که خوردی، من افتادم 
دلم اِرباً اِرباست شبیهِ تنت 

نفس می‌زدی، دست و پا می‌زدی 
هنوز زنده بودی، سرت رو بُرید

نظرات