تب شدید گرفتی دَوا نمیخواهی قدت خمیده شد امّا عصا نمیخواهی ببین چقدر غریبهام چقدر تنهایم نگو بُریدهای از من مرا نمیخواهی عجیب نیست اگر بیخیال دنیایی تویی که فاطمه داری طلا نمیخواهی کفن برای تو آوردهام عزیز دلم چه حکمتیست که جز یک عبا نمیخواهی برای خاطر من نه به خاطر زهرا دعا بکن که بمانی چرا نمیخواهی بمان که روشنی روزگار او باشی شب عروسی زهرا کنار او باشی نرو که آتش نَمرودها به در نرسد به بال زخمی پروانهای شرَر نرسد نرو که دخترمان را به کوچهها نکِشند و در زمان عبورش مغیره سر نرسد بیا دعا بکنیم دقایق آخر غم مدینه به کربُبَلا دگر نرسد خدا کند نرود چادر از سر زنها خدا کند که به ناموس ما نظر نرسد چقدر زینب ما میشود سِپَر تنها که تازیانه به تنهایی بیسپر نرسد خدا نیاورد این زخمها نمک بخورد مخدرات زِ نامردها کتک بخورد