در را ندیدم اینجا یک بار بسته باشد سلطان تویی محال است دربار بسته باشد یوسف تویی منم آن پیرِ کلاف در دست ای وای اگر بیایم، بازار بسته باشد چون از مریضهایت خود میکنی عیادت حق میدهم دَم در بیمار بسته باشد بابُ الجواد بود و خیلِ گدا دَمِ در این در نشد که روی زُوّار بسته باشد مشکلگشا تویی پس سمتِ خودت میآید هر کس گره به کارش بسیار بسته باشد وا شد دخیلِ هر کس رفت از کنارت آقا من هم دخیل بستم، بگذار بسته باشد بین گناههایم محبوسم و گرفتار مثل کسی که دورش دیوار بسته باشد نور تو را چگونه از گنبدت بگیرد... آئینهای که رویَش زنگار بسته باشد؟ در اوّلین شبِ قبر چشمم به وعدهی توست چشمم مباد وقتِ دیدار بسته باشد نوکر نبودم امّا گردن بگیر من را راضی نشو که دستم در نار بسته باشد