در جانمازش مُهر تربت بود

در جانمازش مُهر تربت بود

[ سید حجت بحرالعلومی ]
در جانمازش مـهر تربت بود
مادربزرگم بوی گُل می‌داد
ذکرش که تسبیحات زهرا بود
چایش که عطر چار قُل می‌داد

پروانه نام کوچکش امّا
مادربزرگم شمع محفل بود
موی سفیدش را که زد شانه
مثل جوانی‌هاش خوشگل بود

من قصّه از او خواستم هر بار
می‌گفت نه، آخر ولی می‌گفت
چه قصّه‌ها مادربزرگ من
از شاه مردان، از علی می‌گفت

مادربزرگ از اعتقاد خود
از ماجرای کندنِ در گفت
از لرزه‌ها بر زانوی دشمن
او با غرور از جنگ خیبر گفت

می‌گفت عزیزم جبرئیل آن روز 
مدح علی مرتضی می‌خواند
لا سَیف الّا ذوالفقارش را 
بی‌پرده از سوی خدا می‌خواند

یک شب ولی مادربزرگ من
حال و هوایش جور دیگر شد
تسبیح از دستش زمین افتاد
بغضش شکست و دیده‌اش تَر شد

می‌گفت بینِ کوچه‌ها دیدند
روی زمین آیات کوثر بود
دیدند دستان علی بسته‌ست
دستور، دستور پیمبر بود

مادربزرگم گریه می‌کرد و
این قصّه‌ها را تا سحر می‌گفت
بالا نمی‌آمد نفَس‌هایش 
وقتی که او از میخِ در می‌گفت

مادربزرگم عاشق مولاست
گریه‌کنِ زهرای مرضیّه‌ست
از خادمان هیئت زهراست
از بانیان شعر و مرثیه‌ست

مادربزرگم رفت از دنیا
مِهرش ولی از دل نخواهد رفت
این جمله‌ی مادربزرگم بود
عشق علی از دل نخواهد رفت

نظرات