خیمه آتیش گرفت، برادرم آب نخورد کسی به دادم نرسید چشام چون تار شدن، بابامو دیگه ندیدم عمومونم هیچکی ندید عمّه خودش رو هرچند رسوند سیلی نخورده هیچکی نموند داغ دلم چقدر تازه شد نامرد دلم رو خیلی شکوند منم از ناقه افتادم، منم از گریه تب کردم با هزار جور غم و غصّه روزو اینجوری شب کردم گفته بودن بهم: کسی که بابا نداره یتیمه و بیسپره اگه بابامو ببینم فقط یه چیز ازش میخوام، منو از اینجا ببَره میگم آتیش که دامن گرفت گوشوارههامو دشمن گرفت پاهام نمیکِشه راه برم سیلی چشام و از من گرفت واسه بال و پَر خستهم جای مرهم قفس دادن ولی مجبورشون کردم سر بابامو پس دادن