تو بدین همه لطافت که ز او دل ربودی ز چه بر منِ سیهرو درِ دوستی گشودی ز ازل مرا ارادت به تو بوده از سعادت چو سرشته شد گِلِ من، تو دل مرا ربودی به کسی اسیر بودم که وِرا ندیده بودم چو دو چشمِ خود گشودم به خدا قسم تو بودی نه به روزگار بودم، نه حقیر و خوار بودم تو مرا عزیز کردی تو به عزتم فزودی چه غم از تمام عالَم نکنند اعتنایم به همین بُود دلم خوش، که تو رو به من نمودی با تو سرفراز گشتم ز تو آبرو گرفتم که سرِ مرا از اول به قدوم خویش سودی چه زیان که داده میثم نرسد به گوش عالَم که تو نالههای او را ز درون دل شنودی