اَلغَرَض نورِ دو دیدگانش رفت از حرم ماه آسمانش رفت روحش از جسم ناتوانش رفت راه رفت و حسین جانش رفت گفت قربان قد و بالایت گردن توست خونِ بابایت داغ او بس که بی خبر آمد اشکِ هرچه فرشته در آمد عمر خورشید خیمه سرآمد پدری بر سرِ پسر آمد گفت برخیز حق خونجگری کمکم کن که عمه را ببریم آمد اما چه سخت مُضطَر بود خاطرش زین عزا مُکَدَّر بود گلش از دست ظلم پر پر بود همهی دشت پر ز اکبر بود