از مدینه که راه افتادی آسمان محو خندههایش بود ماه را میگرفت در آغوش ابرها جای رد پایش بود روی دوشِ عمو اقامت داشت * * * * مرزِ آغوش را تصرّف کرد در پیِ فتحِ این اراضی بود کاروانِ خطۀ حکومتیاش بچه مشغولِ شاهبازی بود دستِ عبّاس تختِ سلطنتش * * * * وقتِ بازی با عروسکهاش عمهها در رکابِ او بودند همه قامتبلندهای حرم سایۀ وقتِ خوابِ او بودند صورتِ این سهساله حسّاس است * * * * دمِ دروازهها نشان میداد به همه دخترانِ عمویش را چند بار از مدینه تا مکّه عمه شانه کشید مویش را لای پرهای قو بزرگ شده * * * * چادر کوچکی خرید پدر در سفر عمه یادِ مادر کرد یادِ ایّامِ کودکی افتاد چادرش را سهساله تا سر کرد گفت خیلی شبیهِ مادر شدم * * * * ظهرِ روزِ دهم شد و دیدند گوشهای از خیام خوابش برد مو و معجر، عروسک و چادر هر چه در خیمه بود آتش برد مویش از آن به بعد شانه نشد * * * * کاروان دستِ شِمر افتاده به تمامِ حرم جسارت شد زجر در قافله جلودار است گوش با گوشواره غارت شد دستهای رقیّه را بستند * * * * بدترین جای این سفر شام است روز را شامِ تار میدیدند دخترانِ یزید با طعنه به لباسِ رقیّه خندیدند پشتِ پرده نگاه میکردند