از مدینه که راه افتادی

از مدینه که راه افتادی

[ مهدی رسولی ]
از مدینه که راه افتادی  
آسمان محو خنده‌هایش بود  

ماه را می‌گرفت در آغوش  
ابرها جای رد پایش بود  

روی دوشِ عمو اقامت داشت  
* * * *  
مرزِ آغوش را تصرّف کرد  
در پیِ فتحِ این اراضی بود  

کاروانِ خطۀ حکومتی‌اش  
بچه مشغولِ شاه‌بازی بود  

دستِ عبّاس تختِ سلطنتش  
* * * *  
وقتِ بازی با عروسک‌هاش  
عمه‌ها در رکابِ او بودند  

همه قامت‌بلندهای حرم  
سایۀ وقتِ خوابِ او بودند  

صورتِ این سه‌ساله حسّاس است  
* * * *  
دمِ دروازه‌ها نشان می‌داد  
به همه دخترانِ عمویش را  

چند بار از مدینه تا مکّه  
عمه شانه کشید مویش را  

لای پرهای قو بزرگ شده  
* * * *  
چادر کوچکی خرید پدر  
در سفر عمه یادِ مادر کرد  

یادِ ایّامِ کودکی افتاد  
چادرش را سه‌ساله تا سر کرد  

گفت خیلی شبیهِ مادر شدم  
* * * *  
ظهرِ روزِ دهم شد و دیدند  
گوشه‌ای از خیام خوابش برد  

مو و معجر، عروسک و چادر  
هر چه در خیمه بود آتش برد  

مویش از آن به بعد شانه نشد  
* * * *  
کاروان دستِ شِمر افتاده  
به تمامِ حرم جسارت شد  

زجر در قافله جلودار است  
گوش با گوشواره غارت شد  

دست‌های رقیّه را بستند  
* * * *  
بدترین جای این سفر شام است  
روز را شامِ تار می‌دیدند  

دخترانِ یزید با طعنه  
به لباسِ رقیّه خندیدند  

پشتِ پرده نگاه می‌کردند

نظرات