
آتش به وجودم زن هر صبحی و هر شامی آنگونه که یا سوزد یا پخته شود خامی از خونِ جگر کردم هر روز چراغانش باشد که نهی یک شب بر چشم ترم گامی تو برتر از آن هستی که از من بِبَری جانی من کمتر از آن هستم که از تو بِبَرم نامی دوش از غم هجر یار هر لحظه زدم صدبار از سوز درون هویی، از خونِ جگر جانی یارم زِ سفر آید، این هجر به سر آید هر شادی و هر غم راست، آغازی و هر جایی در خاکِ رَهش چون گَرد، بر باد دهم جان را گر باد صبا آرد، از کوی تو پیغامی آرامِ دلِ زهرا، بازآ زِ دل صحرا بازآ که ندارد دل، بیروی تو آرامی سر تا به قدم آهم، باشد که شبی ماهم یا جلوه کند از در، یا سر زند از بامی ای ماهِ دلافروزم، بیتوست چو شب روزم نه خُرّمم از صبحی، نه خوشدلم از شامی **** آنچه من دیدم به عالم، چشم گردونم ندیده دیدهام من بوسهی زینب به رگهای بریده کِی شود از خاطر من، یادِ عاشورا فراموش؟ لالهها را چیده دیدم، بلبلان را جمله خاموش از دل هر خیمه میزد، شعلهی آتش زبانه میچکید از چشم زینب، اشک غربت دانه دانه شد از اول قسمت من سوز اشک و آه و ناله دیدهی من دیده سیلی خوردنِ طفل سهساله مرهم زخم دل من ای خدا زخم زبان شد روی نِی رأس شهیدان بر سرِ من سایهبان شد