گلبرگ فاطمی

گلبرگ فاطمی

[ علیرضا سحری ]
او سفیر نهضت کرب و بلاست
پنجه‌های کوچکش مشکل گشاست

یک سه ساله دختر اما عالمه
صورتش سیب دو نیم فاطمه

سر آمد شام غم هایم
مه عیدم کجا بودی؟!
شب آرامش من
صبح امیدم کجا بودی؟!

سفر اینقدر طولانی؟ 
نگفتی دختری داری
نمی‌دانی چقدر از عمه
پرسیدم کجا بودی

مُغیلان چیست می‌دانی؟
فقط این را بگو بابا
ز پایم دانه دانه خار 
می‌چیدم (کجا بودی...)

نه لالایی نمی‌خواهم دگر 
اما در این مدت که
من از درد یک شب 
هم نخوابیدم کجا بودی؟!

نمی‌خواهد بگویی که
کجا رفتی‌، نمی‌خواهد
که از خاکستر گیسوت
فهمیدم کجا بودی

به زحمت روی پنجه
ایستادم در میان بزم
خودم با چشم خود دیدم 
خودم دیدم (کجا بودی...)

بابا بابا...

نگفت کس به من که رفتی
وگرنه من نمی‌دویدم 
به شوق سینه‌ی وسیعت
به خارها نمی‌خزیدم

(بسا کسان که روبه رویت
دو دست خویش باز کردم
به هر طرف دویدم اما
شباهتی به تو ندیدم) ۲

نظرات