کویر چشم مرا رنگ و بوی بارانی تو پارهی تن چشم و چراغ ایرانی مرا که بندهی احسان دستتان هستم ببر به عرش نگاهت شبی به مهمانی همیشه اوج گرفتم کنار چشمانت چرا که حرفِ دلم را نگفته میدانی تو بیست و پنج بهار افتخار دادی بر هوایِ بینفسِ این جهانِ حیرانی و حال موقع رفتن میان یک حجره تَرک تَرک شدی و با لبان عطشانی تو آب میطلبی، آب بر زمین ریزند چه سخت میشود این بیتهای پایانی و عصر واقعه تکرار میشود وقتی برای فاطمه اینطور روضه میخوانی بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد ***** سوال میکنم از دزدهای پیرهنش لباس کهنه چگونه درآمد از بدنش همان دو ضربهی اول دوازدهتا بود بیا و شرم کن ای شمر اینقدر نزنش خجالت است دلیلش که پشت و رو شده است برهنه مانده و مادر رسیده از وطنش چقدر سر به سرِ دختران خیمه گذاشت همان که قول جواهر گرفته بود زنش