چنان که سَر نزده هیچ جز گناه از من نمانده است بهجز نامهی سیاه از من اگرچه ظاهر شاد و خیال خوش دارم ولی ندیده کسی حال روبهراه از من به فکر اینکه زرنگم، جهان اهل فریب هزار مرتبه بَرداشته کلاه از من هزار توبه شکستم، خدای توبهپذیر همیشه بوده گذشت از تو، اشتباه از من خوشم که بندهی تو بودهام در اوج گناه که بَرنداشتهای لحظهای نگاه از من هزار شکر که آغوش گرم تو باز است اگرچه سَر بزند جُرمِ گاهگاه از من اگرچه جاده پُر از پیچ و خَم شد امّا تو محافظت کردی در تمام راه از من به خویش آمدم و هاتفی ندا آورد به حکم آینهی «سَلْ»، «تُعِطْ» بخواه از من کرامت تو چنان شد که یک عبادت را قبول کرده به جای هزار ماه از من دو قطره اشک برای حسین ریختهام به روز حشر بخواهی اگر گواه از من من از حضور تو شرمندهام امامِ زمان که بَرنیامده در این فراق آه از من ***** بدونِ آب بُریدند حنجر او را به قتلگاه کشاندند مادر او را عصا زدند به او پیرمردها بلکه در آورند نفَسهای آخر او را قرار بود که چیزی نماند از جسمش به دست نعل سپردند پیکر او را مگر که قحطیِ جا بود خولیِ نامَرد که بستهاید به خورجینتان سرِ او را به نِی زدند سرِ شاه را، نمیگذرم ز نیزهدار که دِق داد دختر او را ***** (شرم دارم که بگویم سخن از تشنهلبی تشنه آن بود که میگفت به لشکر، جگرم!)