ویران شدم که از نو دلم را بنا کنی میسوزم آنقدر که کمی اعتنا کنی بر التماسِ من، اَحدی هم دعا نکرد درماندهام، مگر تو برایم دعا کنی ای وارثِ کَسای یَمانی، مرا بس است یک گوشه چشم، بر منِ یک لاقَبا کنی (چه شود بینم روی تو را؟ آن قامتِ دلجوی تو را؟ بر من (نظری کن)2) دستِ مرا رها بکنی غرق میشوم دستِ مرا بگیر مبادا رها کنی شرمندهام، نه از بدیِ فعلِ دشمنان از اینکه از گناهِ رفیقان حیا کنی ای کاش زیرِ تابشِ خورشید در نجف اَمراضِ لاعلاجِ دلم را دوا کنی بر آستانِ شاهِ نجف سجده میکنم تا نزدِ شاه، سنگِ دلم را طلا کنی ای خوش به روزیِ عجميان و آرمان در راهِ خویش کاش مرا هم فدا کنی وقتش رسیده تا که در این ظلمت جهان با نورِ اشک، پلک مرا آشنا کنی با عَجز و التماس فقط گریه میکنم تا قِسمتم زیارتِ کرب و بلا کنی قابل که نیستیم ولی از کرامتت ما را برای روضهی مادر سوا کنی آه و فغان میانِ دلِ ما شود به پا تا خیمههای فاطمیه را به پا کنی داغت یکی نبود و یادِ حسین هم وقتی شکُفت غنچه روی بوریا کنی